
یک روز روی نیمکت پارک نشسته بود که....
-ببخشید دخترم میشه چند لحظه وقتتو بگیرم؟!
-خواهش میکنم!بفرمایید؟!
-عزیزم قصد ازدواج نداری؟!
-نخیر!!!!
-آخه چرا؟!دختر ی به خشگلی و خانومی شما چرا نمیخواد ازدواج کنه؟!
اونم مثل همه ی دخترای دم بخت شروع کرد به دادن جوابای کلیشه ای.....
-میخوام ادامه تحصیل بدم!!!
شوهر میخوام چیکار!!!
خونه ی بابام دارم پادشاهی میکنم!!!
فعلا بچه ام،سنی ندارم که............
بعد از کلی حرف زدن و کلی اصرار مجبور شد سفره ی دلشو باز کنه........
-آخه اون که من میخوام پیدا نمیشه!!!
-مگه تو چه جور پسری میخوای؟؟؟
-من من
-راحت باش عزیزم!!!حرفتو بزن؟!
-پسری که من میخوام باید......
خوشتیپ و خوشگل باشه!!!
با دین و ایمان باشه!!!
خانواده دار و ثروتمند باشه!!!
تحصیل کرده و مودب باشه...............!!!
1 ساعتی طول کشید تا اوصاف مرد رویاهاشو گفت.........
- خب برو سر اصل مطلب!!! 1 دفعه میگفتی همون شاهزاده ی معروف سوار بر اسب سفید که همه ی دخترا آرزوشو دارن و میخوای دیگه!!!؟؟؟
-نه خب!!!
حالا اگر اسبش 1 رنگ دیگه هم باشه اشکال نداره!!!قبول میکنم!!!
:: موضوعات مرتبط:
دست نوشته ها ,
شاهزاده ی رویاها ,
,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19